1. « با پیر بلخ » ده کلید رهایی برگرفته از کتاب
محمدجعفر مصفا
مقدمه
همانطور که در مقدمهء با پیر بلخ توضیح دادهایم، اولین و اساسیترین قـدم در طریـق
شناخت زندان “خود“ و رهایی از آن این است که به خودمان برگـردیم و مـسئله را بـه
اعتبار اینکه هماکنون در خود ما ـ یعنی در من و تو ـ وجود دارد نگاه کنیم؛ نه در یک
انسان کلی. “پدرم روضه رضوان بـه دو گنـدم بفروخـت“ و نتیجتـاً از بهـشت واقعـی و
بهشت معنوي رانده شد؛ دور افتاد. بسیار خوب؛ این مسئلهء او بود. ولـی مـسئلهء مـن
انسان حی و حاضر چیست؟
قدم اساسی دیگر، شناخت ماهیت مسئله است. باید ببینیم زندانی که انسان اسیر و در
بند آن است چیست و چه ماهیتی دارد. تا زمانی که نمیدانیم زنـدان چیـست، چـرا و
چگونه تشکیل شده است و چه ماهیتی دارد، نمیتوانیم هیچ کلیدي را در کار گشودن
آن نماییم.
----------
مولوي بارها و به شکلهاي مختلف هشدار میدهد که زندان انسان، و علت اسـارت او و
علت همهء رنجهاي او نوعی اندیشه است.
جمله خلقان سخرهء اندیشهاند
زین سبب خسته دل و غمپیشهاند
“سخرهء اندیشهاند“ یعنی محکوم و اسیر اندیـشههـاي خویـشتنانـد. و بـه علـت ایـن
سخرگی و محکومیت است که اسیر رنـج، ملالـت، پریـشانی و خـستهدلـیانـد. و ایـن
پریشانی و خستهدلی چنان زندگی و هستی آنها را در خود گرفته است که گویی پیشه
و زندگی همیشگی آنان را تشکیل میدهد!
1
2. بعد درباره یک انسان رها از اسارت زندان اندیشه ـ که خود او یا هر عارف رها از اندیشه
میتواند مصداق آن باشد ـ میگوید:
من چو مرغ اوجم، اندیشه مگس
کی رسد بر من مگسرا دسترس!؟
با توجه به اینکه اندیشه در راه بردن ارگانیسم و ایجاد رابطه بین آن و دنیـاي واقعیـات
نقشی مفید و اساسی دارد، این سئوال مطرح میشود که منظور او از اندیشهاي که علت
اسارت و سخرگی انسان میگردد چه نوع اندیشهاي است؛ و نیز چرا وقتی انسان فارغ از
مگسهاي حقیر، کوچک و محدود اندیشه است هستیاش “همچو مرغ اوج“ با عظمـت
و والا است؟
یا وقتی میگوید “احتما کن، احتما ز اندیشهها“، نظر بـه چـه نـوع اندیـشهاي دارد؟ از
کدام اندیشه باید احتما و پرهیز کرد؟
براي تبیین این دو نوع اندیشه یعنی اندیشه مفیـد و راهبـر، و اندیـشهاي کـه حقیـر و
مزاحم و مگسگونه است و علت سخرگی انسان میشود، یـک معیـار دقیـق و اساسـی
بدست میدهد:
حاکم اندیشهام، محکوم نی
چونکه بنّا حاکم آمد بر بنی
(بنی یعنی بنا، ساختمان.)
میگوید مسئله انسان نفس اندیشه نیست. موضوع اینست که آیا تو حاکم بر اندیشهاي
یا اندیشه حاکم بر توست؟ تو اندیشهها را بنا میکنی و میسازي، یـا اندیـشههـا تـو را
میسازند؟
پس ببینیم در چه صورت اندیشهها حاکم بر تو هستند، و در چه صورت تـو حـاکم بـر
اندیشهاي. هنگامی که ذهن فقط به عنوان ابزار ارتباط با دنیاي واقعیـات، و بـه عنـوان
وسیله حصول دانشهاي ضروري و مورد نیاز ارگانیسم، و به عنوان ابزار یادگیري عمـل
2
3. میکند، شخص در رابطه با اندیشههایش یک کیفیت آزاد، طبیعی و هنجار دارد. در این
موارد ذهن به این جهت و به این معنا آزاد است که عوامل برونی حرکـات آنـرا تعیـین
نمیکنند؛ بلکه آن حرکـات را نیازهـا، ضـروریات و مقتـضیات خـود ارگانیـسم تعیـین
میکنند. علاوه بر این، هنگامی که ذهن در ارتباط با واقعیات و دانشهاي واقعی است،
مختارست که مثلاً به برق، اتم یا هر علم و واقعیت دیگـر بیندیـشد یـا نیندیـشد. ایـن
آزادي و اختیار به معناي حاکم بودن ذهن بر اندیشههاي خودش است.
و زمانی ذهن اختیار اندیشههاي خود را از دست میدهد و محکوم و اسیر آن میگـردد
که اولاً اندیشهها به وسیله عوامل برونی بر ذهن تحمیل مـیشـوند؛ ثانیـاً موضـوع ایـن
اندیشههاي تحمیلی دانشهاي واقعی یا نیازهـاي واقعـی نیـست، بلکـه از ذهـن طلـب
“هستی روانی“ و “هویت روانی“ دارند. این طلب “هستی“ و هویت روانی اسـت کـه اولاً
کیفیت محکومیت به ذهن میدهند؛ ثانیـاً در ایـن حرکـات محکومانـه و اسـارتآمیـز،
کیفیت ناجوري و مسخ شدن پیدا میکند. ذهـن بـه ایـن جهـت مـسخ مـیشـود کـه
میخواهد با ابزار دانش و دانستن، “هستی روانی“ بسازد. حال آنکه ذهن با جوهر صفات
و کیفیتهاي روانی بیگانه است. ذهن حتی از دانشهاي واقعـی ـ کـه نقـش ذاتـی آن
است ـ فقط میتواند تصویري در خود ثبت نماید ـ چه رسد به یک “هستی روانی“!
محکومیت ذهن و اندیشههاي آن به خاطر “هستی“ است بـر آن. ذهـن خـودش را بـه
جامعه بدهکار “هستی“، “هویت“ و “شخصیت“ فرض میکند. و این “هستی“ و “هویت“
را فکر باید بسازد ـ و درواقع در تصور ببافد. و در جریان تأدیه این بدهکاري اسـت کـه
ذهن کیفیت اسارت و محکومیت پیدا میکند.
حال ببینیم مولوي براي رهایی انسان از این محکومیت رنجبار چه راهها و کلیـدهایی را
عرضه میکند. ولی قبل از توضیح کلیدها لازم است صورت مسئله و ماهیت آنرا بیـشتر
به دقت و صراحت نزدیک گردانیم.
اگر چه عوامل محیط، یعنی جامعه، القائات خود را به عنوان “هستی روانی“ فـرد بـه او
تحمیل میکند؛ ولی این به آن معناي نیـست کـه واقعـاً پدیـدهاي بـه نـام “هـستی“،
“هویت“، “من“ یا “خود“ در ذهن فرد تشکیل شده اسـت. تحمـیلات و القائـات عوامـل
محیط فقط یک مقدار کیفیتهاي مخرب و غلط را به ذهن فرد تحمیل میکند.
3
4. و هدف عرفان مولوي و کلیدهایی که بـر انـسان عرضـه مـیکنـد، تـضعیف و زوال آن
کیفیتها است ـ نه زوال پدیدهاي بـه نـام “خـود“، “هـستی“ و “هویـت“. زیـرا چنـین
پدیدهاي وجود واقعی ندارد. آنچه واقعیت دارد کیفیتهاي غلط حاکم بر حرکات ذهـن
است.
به این نکته نیز باید توجه داشته باشیم که تمام مثنوي کلیدسـت. کیفیـتهـاي غلـط
حاکم بر ذهن، آنرا در تیرگی، توهم و جهل شدیدي فرو برده اسـت. و آنچـه مـیتوانـد
حرکات توهمآلود را از ذهـن بـاز سـتاند آگـاهی اسـت. و مثنـوي مـشحون از اشـارات
آگاهکننده است. مثلاً وقتی میگوید: “اي برادر تو همـه اندیـشهاي“، دارد یـک آگـاهی
اساسی و کلیدي را به من میدهد. من تا به حال ـ به علت حاکمیت توهم بـر ذهـنم ـ
آگاه نبودهام که فرضاً “حقارت“ چیزي نیست جز اندیشهاي که ذهن خـودم هـماکنـون
دارد آنرا میاندیشد. نتیجتاً به خاطر حقیر بودن خود احساس افسردگی، ملالت و رنـج
میکردهام؛ احساس حسرت میکردهام؛ مدام خود را ملامت و بازخواسـت مـیکـردهام.
حال اگر عمیقاً درك کنم که حقارتی در کار نیست، و خالق آن اندیـشهء خـودم بـوده
است، کلاف و شبکهء وسیعی که از رنج، تضاد، اضطراب، سـرگردانی، ملالـت، و صـدها
مسئله دیگر در ذهن بافته شده است از آن فرو تکانده شده است.
¯
و زمانی این آگاهی (این آگاهی که همهء رنجها و مسائل من حاصل اندیشههـاي خـود
است) عمق بیشتري پیدا میکند که به این اشاره او نیز توجه کنم که میگوید:
در زمین مردمان خانه مکن
کار خود کن، کار بیگانه مکن
کیستبیگانه؟ تن خاکی تو
کز براي اوست غمناکی تو
(بارها ـ در با پیر بلخ ـ توضیح دادهایم که بدون تردید منظور مولـوي از اصـطلاح “تـن
خاکی“، این جسم و تن فیزیکی نیست. غمناکی انسان به خـاطر جـسم و تـن نیـست.
4
5. وقتی میگوید: “بر این نفس بمیرید“، منظورش این نیست که جـسم خـود را بکُـشید.
آنچه تشکیل (تصوري) “نفس“ را میدهد، اندیشههاي توهمی است. وقتی میگوید:
کنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق
نظر به ویران کردن اندیشه دارد. زیرا عامل تفرق و تعین انسانها اندیـشه اسـت. آنچـه
وحدت را از درون ـ و نتیجتاً از برون ـ مختل میکند، اندیشه است.)
میگوید: توجه کن؛ آگاه باش به اینکه اندیشههایی که تو از آنها ساختمان و بنـایی بـه
نام “من“ و “هویت من“ ساختهاي مال خودت نیست. این اندیشهها بیگانهاي هستند که
بر تو تحمیل شدهاند. جامعه زمین ذهن تو را به اختیار خودش درآورده؛ و تو را مجبـور
کرده که در این زمین بنایی به نام “هستی“ و “هویت“ بسازي. درست است کـه زمـین
در اصل مال تو بوده است و هست، جامعه آنرا به تصرف غاصبانهء خودش درآورده؛ و تو
را واداشته تا در آن خانه غصبی، که حالا دیگر مال تو نیست؛ بنـایی بـه نـام “هـستی“
بسازي. و این “هستی“ نیز مال تو نیست؛ مال جامعه است. ذهن تو و اندیشههاي آن به
صورت مباشر حمل علائم و ارزشهاي جامعه درآمده است ـ تحت عنوان “هستی“ تو.
این یعنی کار بیگانه کردن. انرژي و کار مال تو اسـت؛ ولـی در خـدمت بنـایی بیگانـه.
زمانی تو میتوانی “کار خود کنی“ که ذهن و اندیشهات براي اداره و راه بردن ارگانیسم
عمل کند. اگر جز این باشد،حاصل آن رنج و تباهی خواهـد بـود؛ اسـارت و محکومیـت
خواهد بود. (چون مسئله “بیگانگی“ و شناخت ابعاد وسیع آن اهمیت کلیدي دارد بعـداً
با توضیح بیشتري به آن خواهیم پرداخت.)
موضــوع دیگــري کــه توجــه بــه آن اهمیــت کلیــدي دارد اینــست کــه اندیــشههــاي
تشکیلدهنده “هستی“ و “هویت فکري“، اندیشه به معناي واقعی نیستند؛ بلکه وهـم و
خیالاند. اندیشه را ما عبارت از حرکت ذهنیاي میدانیم که براي آن موضوع و مابازایی
وجود دارد. ولی در رابطه با “هویت فکري“ چنین موضوع و مابازاء و واقعیتی جز همـان
اندیشهاي که “حقارت“ را اندیشیده است دارد؟ ذهن من به مثلاً درخت میاندیشد. اگر
5
6. اندیشه من نباشد، واقعیت درخت باز هم موجود است. ولی اگر ذهن مـن “حقـارت“ را
نیندیشد آیا “حقارت“ هم مثل درخت موجود است؟
در این اشاره که مولوي میفرماید:
هر خیالی را خیالی میخورد
فکر، آن فکر دگر را میچرد
نظر به چنین معنایی دارد.
یا وقتی میفرماید:
لاشیئی بر لاشیئی عاشق شده است
هیچ نی مر هیچ نی را ره زده است
منظورش از “لاشیئی“ خیال و توهم است. توهم لاشـیئی اسـت؛ “هـیچ“ اسـت. و ایـن
لاشیئیها هستند که مدام در کار فریب یکدیگرند. مـن از موضـع فرضـاً “حقـارت“ بـه
“تشخّص“ میاندیشم و عاشق و شیفته آنم. ولی هم “حقارت“ یـک تـوهم اسـت و هـم
“تشخّص“. و این دو اندیشه توهمی و خیالی مدام یکدیگر را تغذیه میکنند؛ یکدیگر را
میچرند! فکرهایی که ذهن محکوم به اندیشیدن آنهـا اسـت زنـدان آدمـی را تـشکیل
میدهد. و این زندان در حقیقت یک زندان توهمی اسـت. گیجـی، سـرگردانی، جهـل،
تیرگی و ظلمت انـسان حاصـل حاکمیـت ایـن اندیـشههـاي تـوهمی اسـت. در اینکـه
میفرماید: “رفت فکر و روشنایی یافتند“، به روشنی نشان میدهد که فکر عامل و علت
تیرگی است ـ کما اینکه وقتی فکر رفت، روشنایی آمد. (و بدیهی اسـت کـه منظـورش
فکرهاي تعبیر و توهمی است، نه اندیشههاي علمی و واقعی).
اینها هم کلید شناخت صورت وضعیت و صورت مسئله است؛ و هم کلید مقدماتی براي
استفاده از دیگر کلیدهایی که به منظور رهایی از زندان توهمات عرضه میکند.
6
7. و اما ببینیم چه کلیدهاي اساسی را براي گشودن زندان توهمات عرضه میکند. یکی از
کلیدهاي اساسی، درك هر چه عمیقتر و وسیعتر وخامـتهـا، رنـجهـا، سـرگردانیهـا،
اضطرابها و ادبارهاي ناشی از این بازي و فریب ذهنی است.
مولوي یکی از شرایط رهایی را “استیصال“ میداند. و انسان زمـانی در حالـت و تجربـه
استیصال قرار میگیرد که کارد نفس پلید را در استخوان جان خویش لمس کند. درك
عمیق رنجهاي ناشی از بازي ذهنی “نفس“ است که میتواند همیت و جدیت برخاستن
و خارج شدن از حصار “خود“ را در ما ایجاد کند. درك عمیق رنجهاست کـه مـا را بـه
حالت طغیان علیه این بازي تباهکننده درمیآورد.
در حال حاضر ما به علت وعدهها و فریبها و مشغولیتهـاي لـذتآلـود بـازي “خـود“
متوجه بازي آن نیستیم؛ در حالت غفلت و تخدیرشدگی به سر میبریم. وقتی شما براي
سخنرانی من کف میزنید لذت حاصل از آن مرا تخدیر میکند.
چون ببینم خلق را سرمست خویش
از تکبر میروم از دست خویش
چنان از دست خویش میروم که متوجه نیستم وابستگی به کف شـما و لـذت آن چـه
پوچیها، وابستگیها و اضطرابهایی به دنبال دارد. مولوي ایـن معنـا را در بـسیاري از
داستانها باز مینماید. در داستان “پیر چنگی“، چنگ را سمبل “خود“ و “نفس“ گرفته
است. “چنگ“ یا “خود“ او یک عمر وسیله لذت، فریب و مشغولیت بوده است. در اواخر
عمر متوجه فریب و بازي پوچ “خود“ مـیگـردد. خطـاب بـه “چنـگ“ ــ و درواقـع بـه
“خود“ش ـ میگوید:
اي بخورده خون من هفتاد سال
اي ز تو رویم سیه پیشکمال!
خرج کردم عمر خود را دم به دم
دردمیدم جمله را در زیر و بم
7
8. واي کز ترّي زیرافکند خُرد
خشکشد کشتدل من، دل بمرد!
واي بر تو اي “مطرب نفس“؛ اي مطربی که مرا در لذت پوچ آهنگهاي فریبنـده خـود
سرگرم نمودي و کشتزار دلم را خشک و بیحاصل کردي!
با درك پوچی بازي و مشغولیتهاي فریبآمیز و غفلتآلود آن به هوش میآید؛ به خود
میگوید: خدایا لااقل حالا که به پایان خط رسیدهام بگذار چنگ را به یاد تو و براي تـو
به نوا درآورم؛ و درواقع “خود“ کریه و حقیـر را بـه عظمـت حقیقـت تـو تـسلیم کـنم.
بنابراین:
چنگرا برداشت، شد الله جو
سوي گورستان یثرب آهگو
در گورستان ـ که سمبل “عدم“ ونیستی است ـ آنقدر گریه میکند که از “خـود“ تهـی
میشود!
چون بسی بگریست، و ز حد رفتدرد
چنگرا زد بر زمین و خرد کرد
“از حد رفت درد“، یعنی عمق وخامت رنجها و ادبارهاي “خود“ را درك کرد؛ و بنابراین
چنگ را ـ و درواقع “خود“ را خرد کرد، از “خود“ تهی شد.
(چون درك وخامت مسئلهء “خود“ از کلیدهاي اساسی است، به ذکر خلاصـه داسـتان
دیگري در این زمینه میپردازیم. نصوح مردي است زننما که خود را وارد محافل زنانه
میکند، و از این کار لذت میبرد. بارها وجدانش به او نهیب میزند و او را از این کار منع
میکند. و او نیز بارها توبه میکند. ولی چون زور لذت، شهوت و هواي نفسبر وجدانش
غلبه دارد و میچربد، هر بار توبه خود را میشکند. تا یک روز در یکی از همان محافـل
زنانه جواهري از دختر پادشاه گم میشود. و حکم میکننـد کـه همـه زنهـا را بگردنـد.
8
9. بدیهی است که نوبت جستن نـصوح هـم مـیرسـد. تـرس عمیقـی نـصوح را در خـود
میگیرد.
پیشچشم خویشاو میدید مرگ
سخت میلرزید بر خود همچو برگ
و با خود میاندیشد که:
نوبت جستن اگر در من رسد
وه که جان من چه سختیها کشد!
و به درگاه خداوند دعا و التماس میکند:
گر مرا این بار ستّاري کنی
توبه کردم من ز هر ناکردنی
چون ترس از مرگ وجود او را در خود میگیرد، بیهوش، و از “خود“ تهی میشود.
چون تهی گشت و خودياو نماند
باز جانشرا خدا در پیشخواند
چونکه جانشوارهید از ننگمن
رفت شادان پیشاصل خویشتن
در داستان سه ماهی که در گرداب “خود“ به سر میبرنـد نیـز بـر همـین معنـا تاکیـد
میکند. ماهیها زمانی به فکر رهایی از گرداب میافتند که خود را با خطر صید شدن و
هلاکت مواجه میبینند!
¯
9
10. یکی دیگر از کلیدهاي اساسی براي رهایی از زندان “خود“ درك عمیق معناي “احتمـا“
یا نگرش و گرایش “منفی“ و “لائیت“ است. “خود“ حاصل مثبـتاندیـشی، یـا بگـوییم
“هستمندي“ ذهن است. و تا زمانی که ذهـن بـه وسـیله اندیـشه در تـلاش رهـایی از
“خود“ است، کارش ماهیت “خون به خون شستن“ را دارد. آنچه میتوانـد خودبخـود و
به طور طبیعی بناي توهمی “خـود“ را بـه زوال و نیـستی بکـشاند، احتمـا و پرهیـز از
اندیشه است. “احتما کن، احتما ز اندیشهها“.
مولوي به شکلهاي مختلف این معنا را متذکر میشود. در داستان “نحوي و کشتیبان“،
توصیه به محو اندیشه و دانستگی است. در داستان “زن و مـرد عـرب“، مـرد هنگـامی
متصل به حقیقت میگردد که “خود“ را ـ در سمبل “سبوي آب“ ـ تسلیم بـه حقیقـت
میکند. “آن سبوي آب دانشهاي ماست“. و دانشها و دانستگیها هستند که تـشکیل
سبوي بسته و محدود و کوچک “هستی“ مجازي انسان را میدهند.
در داستان “مطرب و امیر“ نیز میگوید مطرب در خدمت امیر سرودي مـیخوانـد کـه
ترجیعبند آن “میندانم“ بود. امیر برآشفت و گفت:
آن بگو اي گیج که میدانیاش
میندانم میندانم درمکش
و مولوي از زبان مطرب چنین پاسخ میدهد:
میرمد اثبات پیشاز نفی تو
نفی کردم تا بري ز اثبات بو
براي اینکه حقیقت ـ که غیرمتعین و توصیفناپذیر است ـ بر تو متجلی گردد بایـد بـر
“هستی“ خویش بمیري!
راز رهایی از زندان “خود“ اینست که شخص“نیـست بـودن“ آنچـه را “هـستی“ تـصور
میکند درك و تجربه کند. ولی سئوال این است که چرا ما باوجود اینکه عقلاً توهمی و
10
11. “نیست بودن“ "خود" را درك میکنیم و میدانیم، تجربه “نیستی“ ـ که عـین رهـایی
است ـ تحقق پیدا نمیکند؟
علت آن اینست که بعد از تشکیل نطفه “خود“ در ذهن، ذهن اسیر یک مقـدار عـادات،
کیفیتها و خصوصیات میگردد؛ و آن عادات و خصوصیات حکم ستونهاي سـاختمان
“خود“ را دارند. و اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم، “خود“ موجودیتی مستقل و جـدا از آن
عادات و کیفیتها و خصوصیات ندارد.
بنابراین شناخت آن کیفیتها و عادات، نتیجتاً زوال آنها عین زوال “خود“ است. (نفس
شناخت عمیق و وسیع آن عادات، عین تضعیف و زوال آنهاست.)
یکی از مخربّترین کیفیتهایی که به تبع القاء “خود“ بر ذهن عارض میشود اینـست
که فرد روز به روز اصالت و فردیت انسانی خویش را میبازد، با خود بیگانه مـیشـود، و
تسلیم القائات تحمیلی جامعه میگردد. بعد از آن القائات فردیتی به عنوان یک انـسان
اصیل، آزاد و مستقل برایش باقی نمیماند؛ بلکه تبدیل به فتوکپی و المثناي جامعـه و
القائات آن میشود. به صورت وصلهاي درمیآید که به لبـاس کهنـه الگوهـا، قالـبهـا،
سنتها و ارزشهاي جامعه خاص خود میچسبد. رنج و عزاي او، عید و شادي او، باورها
و به طور کلی تمام تجلیات وجودي او ماهیت فتوکپی را پیدا میکند. هماکنون که من
“هستی“ و “شخصیت“ خود را حقیر یا متـشخص، بـیکفایـت و باکفایـت مـیاندیـشم
درواقع دارم با معیارها و الگوهایی که مادرم به ذهنم القـا کـرده اسـت هـستی خـود را
میاندیشم. پس “هستی“ و “هویت“ من در حقیقت فتـوکپی چیـزي اسـت کـه مـادرم
هست ـ الگو از اوست، و اندیشه از من.
این یعنی یک خودباختگی و بیاصالتی تمام عیار! انسانی کـه وابـسته و خودباختـه بـه
اجماع ـ و نتیجتاً وابسته به قالبهاي اجتماعی است ـ یک انسان بسیار فقیـر، بـسته و
محدود است. زیرا چیزهایی که جامعه خاص او بر او عرضه میکند محدود است. و نیـز
چنین انسانی سطحی و بیریشه اسـت. زیـرا عوامـل برونـی یعنـی قالـبهـا و الگوهـا،
احساسات او را برمیانگیزانند. و نیز هستی و احساسات چنین انسانی موضعی و موقتی
است؛ یا به اصطلاح ما یک انسان “تک مضرابی“ است. به این معنـا کـه موقعیـتهـاي
خاصی ـ یعنی الگوها و عوامل برونی ـ بطـور موقـت احـساسات خاصـی را در او ایجـاد
میکنند؛ و با گذشت آن موقعیتها احساسات وابسته به آنها نیز از بین میرونـد. مـثلاً
11
12. چون امروز عید است من باید شاد باشم. چون امروز روز “نیکوکاري“ اسـت، احـساسات
نیکوکارانه من به غلیان میآیند هزار تومان به فقرا میبخشم؛ ولـی از فـردا بـاز چنـگ
انداختن به پیکر جامعه را شروع میکنم.
چرا حالت دائمی من انسان نباید ـ بدون وابستگی به عید و “روز نیکوکاري“ – در یک
شادمانی، خیر و نیکی مستمر و بدون دلیل برونی جریان داشته باشد؟
یکی از مسائل اساسی ناشی از خودباختگی به قالبهاي اجتماعی در پیش گرفتن یـک
زندگی عادتگونه و کور است ـ بلانسبت، “چون خران چشم بسته در خرَاس“. و زندگی
از روي عادت یک زندگی کهنه، تکراري و ملالتبار است. آیـا در ایـن امـر کـم ملالـت
وجود دارد که من یک عمر است دارم قالبها و الگوهاي خاص و محدود را ـ به عنـوان
“هستی“ و “هویت“ ـ با خود حمل و تکرار میکنم؟ حمل این قالبهاي تکـراري اسـت
که نمیگذارد من “نو به نو رسیدن هستی“ را تجربه کنم. چون “هستی“ خـودم کهنـه
است، همه چیز زندگی نیز به نظرم کهنه میرسد!
(در رابطه با مسئله خودباختگی به اجماع این نکتـه را هـم ـ اگـر چـه خـارج از بحـث
کلیدهاست ـ یادآوري کنیم؛ ما انسانها معمولاً براي تبعیت از قالبها و فتوکپیها این
توجیه ناموجه را در کار میکنیم که چون فلان سنت، فلان سبک شـعر، فـلان سـبک
موسیقی “مال خودمان“ است، باید آن را حفظ کنیم.
این توجیه نابخردانهاي است. اگر سنت، زیبایی، یا هر چیـز دیگـر مبتنـی بـر واقعیـت،
اصالت و حقیقت است، “مال خودمان“ بیمعناست. حقیقت مال فرد یا جامعـه خاصـی
نیست. و اگر زیبایی و کمال در آن نیست، حفظ و دفاع از آن به صرف “مـال خودمـان
است“ کاري مفید و بخردانه نیست.)
یکی از هشدارهاي اساسی مولوي به انسان در مورد خودباختگی است. او بـراي فردیـت
انسان و کرامت انسانی او حرمت و اهمیت فوقالعاده قائل است. برگشت بـه فردیـت، و
آزاداندیشی را یکی از اساسیترین کلیدهاي رهایی میداند. او میداند که تا وقتی فرد از
خودباختگی به اجماع و جامعه رها نگشته و فردیت خودش را باز نیافتـه، هـر تـلاش و
مجاهدتش براي رهایی عقیم و بیثمر خواهد ماند. به این جهت اسـت کـه بارهـا و بـه
12
13. شکلهاي مختلف به انسان هشدار میدهد و هی میزنـد تـا او را متوجـه ایـن مـسئله
بنیانی نماید. مثلاً میگوید:
چشم داري تو، به چشم خود نگر
منگر از چشم سفید بیهنر
گوشداري تو، به گوشخود شنو
گوشگولان را چرا باشی گرو!؟
“گول“ هم معنی شخص احمق و نادان را میدهد؛ و هم معنی شخصی را که میل فریب
و تحمیق دیگران را دارد.
بی ز تقلیدي نظر را پیشه کن
هم به راي و عقل خود اندیشه کن
مرد باشو سخره مردان مشو
رو سر خود گیر و سرگردان مشو
دید خود مگذار از دید خسان
که به مردارت کشند این ناکسان!
چشم چون نرگسفروبندي که چی!
که عصایم کشکه کورم اي اخی!؟
آن عصاکشکه گزیدي در سفر
پسبدان کاو هست از تو کورتر!
13
14. خودباختگی به اجماع دید انسان را نسبت به واقعیت قضایاي زندگی کور میکند. انسان
را نسبت به خودش مأیوس و بیاعتماد میکند. در حکایتی میگوید یک روز شـاگردان
به استاد مکتبخانه گفتند “آخوند خدا بد ندهد؛ انگار رنگ شـما پریـده و چیـزيتـان
میشود…“ استاد ابتدا به القاء و تلقین بچهها اهمیت نمیدهد. ولی وقتـی آن القائـات
تکرار میشود، استاد باور میکند که واقعاً مریض است؛ و حتی وقتی چهـره خـود را در
آینه میبیند به نظرش میرسد که رنگش پریده است. (یعنـی بـه دیـد عینـی خـودش
اعتماد نمیکند، ولی القاء بچهها، یعنی نظر اجماع را باور میکند.)
در لطیفه حکایت دیگري میگوید: صوفی با خرش وارد خانقاهی شـد. صـوفیان مقـیم
خانقاه به خادم گفتند برو خر او را بفروش تا از پول آن امشب لوت و سماعی برپا کنیم.
خادم چنین کرد. شب جمع صوفیان، از جمله همان صوفی خرباخته، شروع کردنـد بـه
پایکوبی و سماع و سرود. ترجیعبند سرودشان این بود که: “خر برفت و خر برفت و خـر
برفت.“
صبح وقتی صوفی خواست خانقاه را ترك کند از خادم سراغ خر خود را گرفـت. خـادم
گفت آن سرود و سماع دیشب از فروش خر تو بود. صوفی با اعتـراض گفـت پـس چـرا
دیشب این موضوع را به من خبر ندادي. خادم گفت دیشب چند بار آمدم و موضـوع را
در گوشت گفتم. ولی تو چنان غرق در شور و هیجان بـودي کـه حـرف مـن اصـلاً بـه
گوشت نرفت. وآنگهی، خود تو وقتی دیشب با آن شور و هیجان سرود “خر برفت و خـر
برفت“ را تکرار میکردي هیچ از خودت پرسیدي که معنا و منظور از آن چیست؟
صوفی گفت: من کاري به معنا نداشتم! چون همه میخواندند من هم خواندم.
اجتماع و اجماع انسان را بطور عجیبی هیجانزده و کور میکند. همه ما بـه چیزهـایی
باور و اعتقاد داریم که چون همه باور دارند ما هم باور داریم!
یکی دیگر از کلیـدهاي مطـرح شـده در مثنـوي، خـروج از احولیـت اسـت؛ و آن را در
داستانی کوتاه توضیح میدهد: خواجهاي غلامی احول داشـت. بـه او گفـت در پـستوي
حجره ـ که تاریک است؛ و سمبل تاریکی و تیرگی ذهن خود انسان است ـ یک بطـري
هست؛ آنرا بیاور. غلام احول رفت و برگشت و گفت: استاد، در پـستو دو بطـري هـست.
کدامیک را بیاورم؟ خواجه گفت: نه پسر جان، در آنجا فقط یک بطري هست. چون تـو
14
15. دوبینی، یکی را دو تا تصور میکنی. غلام با ناراحتی گفت: استاد مرا طعنه مزن؛ به من
تهمت دوبینی مزن…،
(همهء ما انسانها دوبینیم، ولی خودمان درك و باور نمیکنیم که دوبینیم. و این یکی
از مشکلات ماست در طریق خروج از دوبینی روانی. در این رابطه لطیفهاي هم هـست:
یک نفر دوبین (احـول) بـه دوسـتش گفـت آن دو کـلاغ را روي آن شـاخه نگـاه کـن.
دوستش نگاه کرد و یک کلاغ دید. به او گفت فقط یک کـلاغ روي شـاخه اسـت؛ ولـی
چون تو احولی، یکی را دو تا میبینی. شخص احول گفت اگـر مـن احـول بـودم آن دو
کلاغ را چهار تا میدیدم. پس احول نیستم.)
باري، استاد گفت: حالا که اصرار میکنی دو بطري هست، برو یکی از آن دو را بـشکن.
غلام چنین کرد، و با کمال شگفتی دید بطري دیگر هم وجود ندارد.
دو بینی معناي وسیعی دارد. زمان گذشته و آینده روانی حاصل دوبینی ماسـت. بـازي
ذهنی “خود“ یا “هویت فکري“ استمرار خود را مدیون نوسان ذهن در گذشـته وآینـده
است. حال کافی است که ذهن کاذب بـودن تنهـا یکـی از ایـن دو زمـان را درك کنـد
(یعنی یکی از شیشهها را بشکند!) تصور زمان دیگر نیز غیرممکن است. و چون ذهن از
این “دو“ زمان آزاد گردد، “خود“ مرده است.
تصور ما انسانهاي احول (روانی) این است که “خود“ یک پدیده است و صفات آن، مثلاً
حقیر و بیعرضه، پدیدهاي دیگرست. حال آنکه حقیر و بیعرضه در شکم همان چیـزي
است که “خود“ تصور میشود. اگر ما یکی بـودن ایـن “دو“ را درك کنـیم، کـار بـازي
“خود“ به پایان رسیده است.
ما تصور میکنیم “حقیر“ متفـاوت بـا “متـشخّص“ اسـت. حـال آنکـه ایـن دو بازتـاب
یکدیگرند. آیا شما میتوانید تصوري از “تشخّص“ داشته باشید بـیآنکـه بـه “حقـارت“
بیندیشید؟ یا برعکس؟
اینکه پیامبر اسلام میفرمایند: “خودت را بشناس تا خدا را بـشناسی“، بـه ایـن جهـت
است که تا وقتی “خود“ و انواع دوگانگیهاي حاکم بر آنرا نـشناختهاي و “خـود“ زایـل
15
16. نگشته است، با یک درون تجزیه شده و دوگانه چه ادارکی میتوانی از وحدت و یگانگی
داشته باشی!؟ یک ذهن دوگانهبین فاقد ابزار و استعداد یگانهبینی است!
¯
کلید دیگر، خودداري از “مقایسه“ است.
اول آنکسکاین قیاسکها نمود
پیشانوار خدا، ابلیسبود
گفتنار از خاكبیشکبهتر است
من ز نار و او ز خاكاکدر است
شرارت و ناپاکی ابلیسـ که تخم منیت را بین آدمیان میپراکنـد ـ بـا مقایـسه شـروع
میشود. میگوید چون من از آتشم، و انسان از خاك، من بر انسان مزیت دارم.
مقایسه زیرکانهترین، موذیانهترین مخربترین و در عین حال نامحسوستـرین ابـزار در
خدمت حفظ و استمرار بازي ذهنی “خود“ است! گفتهایم، و بـار دیگـر مـیگـوییم کـه
“خود“ هیچ واقعیت و محتوایی ندارد. و مقایسه یکی از راههاي اجتناب از مواجه شـدن
ذهن با این هیچ و پوچی و بیمحتوایی است. من “حقـارت“ خـود را بـا “تـشخص“ تـو
مقایسه میکنم و میگذرم. دیگر ضرورت این موضوع را درك و حس نمیکنم که ببینم
ماهیت واقعیت و محتواي خود صفت “حقارت“ چیست! هماکنون تو حقارت خـودت را
با تشخص دیگري مقایسه نکن. در این صـورت چـه احـساسی از حقـارت داري؟ اصـلاً
حقارتی وجود دارد که تو آنرا حس کنی؟
من اگر حتی میزان فهم یا هوش خود را با شما مقایسه نکنم از کجـا مـیدانـم همـین
مقدار هوش و فهمی که در من هست یک هوش و فهم کم اسـت؟ (بـه ابلیـسی و شـر
بودن مقایسه توجه دارید؟)
مهمترین محرك و عامل استمرار بازي نمایشی “هویت“ و “شخـصیت“، خـشم و میـل
انتقام گرفتن است. و مقایسه مهمترین وسیله اسـت بـراي ایجـاد خـشم. بـراي اینکـه
16
17. مقایسه بتواند ایجاد خشم نماید شخص باید خودش را به گونهاي مقایسه کند که مجوز
و مستمسک خشم ورزیدن را حاصل نماید. بدین منظور لاجرم باید همیشه یک چـشم
به نقاط ضعف خود داشته باشد و یک چشم به نقاط قوت دیگران.
نتیجه چنین مقایسهاي آن است که شخص نمیتواند لحظـهاي از وضـع موجـود خـود
احساس رضایت و شادمانی داشته باشد. باید مدام در تلاش تبدیل وضع موجود به وضع
دیگر باشد. ولی براي این تلاش و تبدیل هرگز پایانی نیست. زیرا آن وضع دیگر نیز ـ به
علت مقایسه ـ قابل قبول نیست.
و همین جریان مقایسه است که علت سیريناپذیري "هویت فکري" میشـود بـه قـول
حضرت مولوي هفت دریا را هـم کـه درآشـامد ذرهاي از عطـش آن حلـقسـوز کاسـته
نمیگردد.
البته خود شخص دویدنها و چنگ انداختنهـاي ناشـی از مقایـسه را ـ کـه هـدف آن
ایجاد خشم است ـ به حساب میل موفقیت و پیشرفت میگذارد.
کلید دیگر، خودداري از “ملامت“ است. ملامت جهنمیترین شلاقی اسـت کـه فـرد بـر
گرده ذهن خویش میکوبد؛ و با این شلاق خود را در جهت محکومیت و اسارت میراند.
ما باید به یک نکته اساسی توجه داشته باشیم: گفتیم تنها مسئله ما اینست که حـاکم
بر اندیشههاي خود نیستیم. جامعه نوعی اسارت و محکومیت را بر ذهن ما تحمیل کرده
است. و مشکل ما این است که ـ ندانسته ـ با این عامل اسـارت و محکومیـت همکـاري
میکنیم. تو فکر میکنی که وقتی خودت را با دیگري مقایسه میکنی، یا وقتی خودت
را ملامت میکنی، چه جریانی واقع شده است؟ هیچ، جز اینکه تحت عنوان پیشرفت یا
اصلاح رفتارهاي خود داري خود را در اسارت بیشتر میپیچانی و پیش مـیروي؛ داري
شبکه اسارتبار حاکم بر خود را استمرار میدهی! داري پدیدهاي را استمرار میدهی که
آن حاکم است و اصالت تو محکوم آن!
و این پدیدهء حاکم به طور عجیبی ذهن وادراك ما را کور و بـیمنطـق کـرده اسـت. و
ببینید حرف و هـشدار مولـوي در ایـن رابطـه بـه مـا چقـدر روشـن و منطقـی اسـت.
میفرماید: پسر جان، وضع تو از این قرار است که:
17
18. نیم عمرت در پشیمانی رود
نیم دیگر در پریشانی شود
(پشیمانی و ملامت داراي یک ماهیت و یک جریاناند) تو وقتی امروز صـبح خـودت را
ملامت کردي، تا شب و شـبهـاي بـسیار احـساس پریـشانی و ملامـت خـواهی کـرد.
روحیهات ملول و گرفته و افسرده است! پس:
تركاین فکر و پشیمانی بگو
حال و کار و بار نیکوتر بجو
ور نداري کار نیکوتر بدست
پسپشیمانیت بر فوت چه است!؟
تو فلان عمل و رفتار را داشتهاي. اگر بهتر از عملی که انجـام دادهاي سـراغ داري، چـرا
قبل از آن عمل آنرا انجام ندادي؟ و اگر بهتر از عملی که انجام دادهاي عمـل بهتـري را
نمیشناختهاي چگونه میدانی که همان عمل انجام گرفته بد عملی بوده است، و قابـل
ملامت است!
گر همی دانی، ره نیکوپرست
ور ندانی، چون بدانی کاین بد است!؟
آخرین کلیدهایی که در حقیقت میتوان آنرا یـک کلیـد دانـست، “توجـه“، “مراقبـه“،
“حضور“ یا “نگاه به آنچه هست“ یا نگاه به واقعیت است؛ و بدون واسطه الفاظ، صورتها
و کلمات به واقعیت نهفته در پشت آنها نگاه کردن است. نگـاه بـدون واسـطه الفـاظ، و
“حضور“ و “نگاه به آنچه هست“ داراي یک ماهیت مشابهاند.
خان بلخ میگوید:
میم و واو و میم و نون تشریف نیست
18
19. لفظ مؤمن جز پی تعریف نیست
هیچ نامی بیحقیقتدیدهاي!؟
یا ز گاف و لام گل، گل چیدهاي!؟
کلمه “مؤمن“ غیر از واقعیت و جوهر کیفیتی است کـه "ایمـان" نامیـده مـیشـود. دو
حرف گل “گ“ و “ل“ غیر از واقعیت پدیدهاي است که گل نامیده میشود. براي رابطـه
صحیح و پر و پیمان با واقعیت هر چیز، از کلماتی که نماینده آن چیز است بگذر و بـه
خود آن چیز ـ بدون استفاده از کلمه ـ نگاه کن!
اسم خواندي، رو مسمی را بجو
مه به بالا بین، نه اندر آب جو
زیرا آنچه در آب میبینی تصویر و بازتاب واقعیت ماه است.
یا میگوید:
چند بازي عشق با نقشسبو؟
بگذر از نقشسبو، رو آب جو
صورتشدیدي، ز معنی غافلی
از صدف در را گزین گر عاقلی
همهء این تمثیلات برونی مقدمهاي است براي اینکه انسان را به درون خویـشتن خـود
برگرداند و او را متوجه واقعیت هستی خویش ـ منهاي الفاظی که ظاهراً “هـستی“ او را
تشکیل دادهاند ـ نماید:
مغز نغزي دارد آخر آدمی
یکدمی آنرا طلبگر آدمی
19
20. و توضیح میدهد که الفاظ فقط فهرست هستی تو را تشکیل مـیدهنـد! و تـو بـه ایـن
جهت در سطح الفاظ و فهرستها باقی ماندهاي که جرأت نزدیک شدن به ماهیت پـوچ
“هستی لفظی“، و ذهنی و اعتباري خود را نداري!
¯
در پایان توضیح اجمالی کلیدها ذکر چند نکته را لازم میدانم: همهء کلیدها مرتبط بـا
یکدیگراند؛ و در حقیقت حکم یک کلید را دارند. و شما هر یک از آنها را در کار کنید از
زندان “خود“ رها شدهاید؛ و بنابراین استفاده از سایر کلیدها بیمورد است. اگر ذهـن از
فرضاً احولیت خارج گردد جایی براي مقایسه، ملامت، میل چنگ انداختن، “رسیدن“ و
“شدن“ نیز باقی نمانده است؛ و ذهن یکباره از بازي “خود“ خارج گشته است. احولیـت
منجر به نوسان ذهن بین مثلاً حقیر و متشخص میگردد. حـال اگـر ذهـن از احولیـت
خارج گردد و درك کند که فرضاً تنها حقارت ـ یـا تنهـا یـک بطـري ـ در کـار اسـت،
حقارت یعنی همان یک بطري هم دیگر وجود ندارد. چون یکی بشکست، دیگر(ي) شد
ز چشم“. آیا شما میتوانید حتی تصوري از حقارت داشته باشید بیآنکـه حقـارت را بـا
تشخص مقایسه کنید؟ یا اگر حقارت را ملامت نکنید، آیا حقارت واقعیتی دارد؟ آنچه را
ما حقارت فرض میکنیم، حقارت نیست بلکه همان ملامت است! بر فـرض محـال کـه
حقارت واقعیتی داشته باشد، اگر شما آنرا ملامت نکنید اصلاً آگاه نیستید به اینکه آدم
حقیري هستید.
¯
نکته دیگر توضیح این مطلب است که کلیدها منحصر به اینهایی کـه مـا ذکـر کـردیم
نیست. مثلاً اعراض از خواستن، جستجوگري و آزمندي یک کلید است. خشم نورزیـدن
یک کلید است. ولی استفاده عملی از این نوع کلیدها تقریباً امري است محال. تا زمانی
که انسان به پوچی جستوجوهـا و خواسـتههـاي منبعـث از “خـود“ پـی نبـرده اسـت
نمیتواند دست از خواستن بکشد. تا وخامت مسئله را با عمق وجود خـود درك نکـرده
است نمیتواند دست از بازي ذهنی “خود“ بردارد.
20
21. بعضیها، مخصوصاً عرفان سنّتی، عشق ورزیدن را یک کلید اساسی مـیداننـد. درسـت
است. اگر عشق بیاید همهء کوچکیها و مشغولیتهاي ذهنـی را پـاك مـیکنـد. ولـی
باوجود حاکمیت شدید خشم و نفرت، عشق از کجا بیاید؟
¯
فهرست کلیدها را در اینجا تکرار میکنیم:
1ـ آگاهی نسبت به این واقعیت که همهء رنجهاي تو حاصل اندیشه است.
2ـ آگاهی نسبت به بیگانگی و تحمیلی بودن آن اندیشهها.
3ـ آگاهی نسبت به خیالی و توهمی بودن اندیشه، و نتیجتاً همهء رنجهـاي حاصـل از
آن.
4ـ تحقّق استیصال از طریق درك وخامت مسئلهء حاکمیت “هویت فکري“.
21
5ـ نگرش احتمایی.
6ـ رهایی از خودباختگی به اجماع.
7ـ خارج کردن ذهن از احولیت.
8ـ خودداري از مقایسه.
9ـ خودداري از ملامت.
10 ـ گذشتن از الفاظ.
---------------
www.mossaffa.com