از کتاب تفکر زائد - محمد جعفر مصفا مولانا
مولانا در کوچه ها ی بلخ فریاد میزند که این چه خواب سنگینی است که شما را در خود فرو برده ؟
چرا بیدار نمی شوید ؟
و نغمه آغاز نمود :
حیله کرد انسان و حیله اش دام بود
آنکه جان می پنداشت خون آشام بود
در بست و دشمن اندر خانه بود
حیله ی فرعون زین اقسانه بود
او درد انسان را که دردی ست عظیم خیلی خوب تشخیص می دهد و از شروع کار آن را فریاد میزند :
بشنو از نی چون حکایت می کند
وز جدایی ها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
وز نفیرم مرد و زن نالیده اند
نی حدیث راه پر خون می کند
قصه ی عشق مجنون می کند
این نی که سمبل انسان تنها و جدا افتاده از معشوق است دارد حدیث رنج خود می گوید دور افتادن از لیلای فطرت خود این نی می تواند هر یک از ما باشد که اسیر یک هستی عرضی و خشک و عاریتی شده ایم که بر ما توسط تعبیرها و تفسیرها وفرایندی به نام ذهن تحمیل شده است لازم است برای روشن شدن مطلب است نگاهی به فرایند ذهن داشته باشیم .